جواب معرکه
مرده بودم اما وقتی چشم وا کردم انگار در زمان سفر کرده ام اول فکر کردم دارم خواب میبینم یا خیالاتی شدم ولی نمیتوانستم ان همه عظمت و بزرگی را توصیف کنم پس به جای این که به زمان فکر کنم و استرس بگیرم و خودمو ازیت کنم تصمیم گرفتم ماجرا جویی کنم و این اوقات رو به خاطره تبدیل کنم ماجرا جویی تازه شروع شده بود و کلی مشکل سر راهم بود اول اینکه زبانشون با ما خیلی فرق داشت ولی میفهمیدم چی میگن کمی با خودم فک کردم و با خودم گفتم امکان دارد من مسافر زمان باشم؟! ولی بیشتر که فکر کردم خیلی غیر منطقی بود بعد از چند وقت که داشتم به شرایط عادت میکردم چشمم به جا های دیدنی و پر عظمتی افتاد از نظرم خیلی اشنا اومد که یهو انگار برقم گرفت فهمیدم انجا همون اثار باستانی هایی هستند در اینه که پول میدادم تا ببینمشون همینجوری در زمان و افکارم غرق شده بودم که کتاب تمام شد و دیگر نتوانستم ان حس ها را تجربه کنم ولی بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که در اینده چیز هایی که ما خیلی ساده از کنارشان میگذریم قرار است اثار باستانی شود ما در قبر تنگ بپوسیم پس تصمیم گرفتم بهتر زندگی کنم و از زمانی که دارم به درستی استفاده کنم